مریم کشاورزیان

مشتاقم تا خدا از طریق من بیافریند

دسته‌بندی: داستانک

بابا برای هر دختری بزرگترین دلگرمی و پشتیبان است.دختری در انتظار طولانی پدرش سالیان سال است که منتظر تا مرز دیوانگی رسیده است.
داستانک

بابا آمد

دستی نامرئی مرا از نردبان پایین کشید. راه زیادی تا پشت بام باقی نمانده بود. می توانستم ماه را بگیرم و روی نگین انگشترم بگذارم.

ادامه مطلب »
مسخره ترین سوال دنیا
داستانک

مسخره‌ترین سوال دنیا

دل تو دلم نبود. چند دقیقه دیگر مانده بود. یعنی دعاهای من در تنهایی اتاق 6 متری این آپارتمان مستجاب شده بود؟ آپارتمان سه خوابه‌ای

ادامه مطلب »
موهای خیس
داستانک

موهای خیس

موهای خیسم را بی‌حوصله با حوله خشک کردم. تمام استخوانهای بدنم درد می‌کرد. پوست دستم خشک و ملتهب شده بود. لباس‌های چرک را داخل ماشین

ادامه مطلب »
آهِ مادر
داستانک

آهِ مادر

به مادرش چه‌طور بگویم؟ هنوز گوشی در دستم است. نمی دانم چرا بین این همه خاطره هجوم آورده تا مرز نگاه موج دارم، التماس مادرانه‌اش

ادامه مطلب »
داستانک

فردای روشن

مرد او را در یک گلفروشی مجسم کرده بود. حالا دیگر خانم جوانی شده بود با صورتی زیبا و لبهایی که می­خندید. به همراه مردی

ادامه مطلب »
داستانک

مسیر آرزوها

سرش را بیرون می آورد. دو چشم درشت سیاه رنگ از لابلای گِلهای باتلاق بیرون می زند. انگشتهای خشک و بیجانش را از لابلای سنگها

ادامه مطلب »
داستانک

با سخاوت اما دیر

طرف اتومبیل لکنته اش را بر خیابان ایستانده بود و داشت به این سمت می آمد. شلوار گشادی که زانویش سفید شده بود و تی

ادامه مطلب »
داستانک

چای با طعم هل

حالش خوب بود. اینو از عطر هل چای صبح فهمیدم. هر وقت حال و روزش خوب بود، چای صبحانه معطر می شد به عطرهل، یا

ادامه مطلب »