بابا آمد
دستی نامرئی مرا از نردبان پایین کشید. راه زیادی تا پشت بام باقی نمانده بود. می توانستم ماه را بگیرم و روی نگین انگشترم بگذارم.
خانه » داستانک
دستی نامرئی مرا از نردبان پایین کشید. راه زیادی تا پشت بام باقی نمانده بود. می توانستم ماه را بگیرم و روی نگین انگشترم بگذارم.
دل تو دلم نبود. چند دقیقه دیگر مانده بود. یعنی دعاهای من در تنهایی اتاق 6 متری این آپارتمان مستجاب شده بود؟ آپارتمان سه خوابهای
موهای خیسم را بیحوصله با حوله خشک کردم. تمام استخوانهای بدنم درد میکرد. پوست دستم خشک و ملتهب شده بود. لباسهای چرک را داخل ماشین
به مادرش چهطور بگویم؟ هنوز گوشی در دستم است. نمی دانم چرا بین این همه خاطره هجوم آورده تا مرز نگاه موج دارم، التماس مادرانهاش
مرد او را در یک گلفروشی مجسم کرده بود. حالا دیگر خانم جوانی شده بود با صورتی زیبا و لبهایی که میخندید. به همراه مردی
سرش را بیرون می آورد. دو چشم درشت سیاه رنگ از لابلای گِلهای باتلاق بیرون می زند. انگشتهای خشک و بیجانش را از لابلای سنگها
طرف اتومبیل لکنته اش را بر خیابان ایستانده بود و داشت به این سمت می آمد. شلوار گشادی که زانویش سفید شده بود و تی
حالش خوب بود. اینو از عطر هل چای صبح فهمیدم. هر وقت حال و روزش خوب بود، چای صبحانه معطر می شد به عطرهل، یا
تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به مریم کشاورزیان است.