مریم کشاورزیان

مشتاقم تا خدا از طریق من بیافریند

مسیر آرزوها

سرش را بیرون می آورد. دو چشم درشت سیاه رنگ از لابلای گِلهای باتلاق بیرون می زند. انگشتهای خشک و بیجانش را از لابلای سنگها بیرون می کشد. پاهایش را پیدا نمی کند.  مهره های گردنش هرکدام به زاویه ای متفاوت می چرخند و صدا می دهند و سر بزرگ و بی مویش را در جهات مختلف می چرخانند. آنجاست! پاهایش بالای درخت هستند. معلوم نیست دوباره از چه چیزی فرار کرده اند. با سر فرمان می دهد. پاها خودشان را وسط باتلاق پرت می کنند. جریان گلها را کنار می زنند و به تن خمیده وصل می شوند.

به سختی پا از مرداب بیرون می کشد و تا انتهای تاریک درختان می رود. هنوز تارهای عنکبوت حسرت، بلند و محکم او را از حرکت به سمت روشنایی باز می دارند. خسته و ناامید دوباره به مرداب باز می گردد.

دست و پایش راه خودشان را می گیرند و می روند. این تاوانیست که بدنش هر روز از او می گیرد چون مسیر آرزوهایش را گم کرده بود و به جای گریز، به باتلاق ترس و حسرت خو کرده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *