مریم کشاورزیان

مشتاقم تا خدا از طریق من بیافریند

حس و حال

حس و حال

برایت گفته بودم یانه؟ امروز حس و حال انجام هیچ کاری را نداشتم. نمی‌­دانم برایت پیش آمده یا نه که به چنین حالی بیفتی؟ محصور در گودالی که از هر طرف می‌­روی نمی توانی از آن بیرون بیایی . نه دوست داشتم چیزی بنویسم و نه نوشته های قبلی­‌ا­م را برای بارگزاری در سایت آماده کنم.

حتی کششی برای رفتن سمت و سوی نقاشی هم نداشتم. مدام یک سوال در ذهنم از این‌­طرف به آن­‌طرف رژه می رفت. درست مثل یک سرباز تیربار به دست. چهار چشمی مرا می‌­پایید و توان هر حرکتی را در من سرکوب می‌­کرد.

سوال  به ظاهر ساده بود اما قدرت تخریبش با زلزله­‌های 8 ریشتری برابر بود.

که چه بشود؟

حالا آمدی و نوشتی چه کسی می‌خواند؟ یا حتی بخوانند، چه خواهد شد؟ نه حادثه خوشایندی، نه اتفاقی و نه حتی نقدی که نشان دهد دیده‌­اند و خوانده‌اند.

اتفاقی که یک ستاره شادی گوشه لبت بکارد، روی نمی­‌دهد. بحث امروز و دیروز نیست. سال‌ها نوشتی، سیاه کردی و خط زدی. اما حاصل دست‌رنجت چه بوده؟ در دنیای بزرگ نویسنده­‌ها و آدم­های معروف که ستون ستون کتا­ب­های معروف با عناوین و موضوع­های نامحدود  از چاپ­خانه‌­های صاحب نام بیرون می‌­اید تو چه چیزی برای عرض اندام داری؟

خواندن و نوشتن و کشیدن چه فایده؟ وقتی قرار نیست حادثه‌­ای شگرف برایت رقم بخورد.

چه نیازی به زحمتت برای نوشتن و ادیت کردن و دردسر بارگزاری در سایت؟ همه چیز را قبل از تو بزرگان گفته‌­اند.

چه سرباز قدری! می‌­بینی چه قدرتمند حس و حال درونی‌ام را تخریب می‌­کند.

چه پاسبان کارکشته­‌ای است. این جملات بازدارنده قادر است لشکری را به زمین بیفکند؛ من که یک کاه سرگردانم.

باشد تسلیم. اما اگر دست به هیچ کاری نزنم هم حس و حالم بهتر نمی‌­شود.

تو باشی چه می­‌کنی؟

دست روی دست می­‌گذاری؟

دلم می­‌خواست سراغ کسی بروم و سوالم را بپرسم. بزرگی، دانایی، اهل فن و ادبی. بپرسم ادامه بدهم یا نه؟ تهِ این راه مقصدی هست یا نه؟ به آنجا که دلم می­‌خواهد می­رسم یا نه؟ همان­ جایی که بتوانم از لحظه لحظه زندگی­‌ام بهره ببرم و حس و حالم عوض بشود.

یک کتاب به نام غوغای غزل روبروی من بود. غزل­‌هایی از سنایی، حافظ، مولوی، عراقی، عطار، سعدی، غزنوی، بسطامی، خراسانی، شهریار و سایه.

معمولاً به حافظ استخاره می‌­کنند. اما من همه این جمع را آزاد گذاشتم تا جمله‌­ای یا نصیحتی برای من از آستین هنر بیرون آورند و به من از پایان کارم بگویند.

لحظه‌­ای دست روی ورق‌­ها می­‌گذارم. با نوک انگشت همان دستی که می­‌نویسم. ورق­‌ها را به حرکت در می­‌آورم و جایی به دل­خواه قلبم می‌­ایستم. به نظر شما چه کسی چه چیزی را به من خواهد گفت؟

سعدی پیش‌­قدم شد.

هزارا جهد بکردم که سِرّعشق بپوشم                                              نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن                                         سخن چه فایده گفتن چوپند می ننیوشم؟

به راه بادیه مردن به از نشستن باطل                                               وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

راست می­‌گفت. هزار بار قصد کردم که ننویسم اما این جوشش در درون من است و چه بیهوده می‌­کوشم آن را خاموش کنم. باشد به این راه ادامه می­‌دهم به قدر توانم، که همین نوشتن، عشق است. شاید که هیچ به من نرسد اما شرط عشق و وفاداری نیست؛

ترک قلمی که ندانستم کجا به دست من داد روزگار.

حالا احساس بهتری دارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *