برایت گفته بودم یانه؟ امروز حس و حال انجام هیچ کاری را نداشتم. نمیدانم برایت پیش آمده یا نه که به چنین حالی بیفتی؟ محصور در گودالی که از هر طرف میروی نمی توانی از آن بیرون بیایی . نه دوست داشتم چیزی بنویسم و نه نوشته های قبلیام را برای بارگزاری در سایت آماده کنم.
حتی کششی برای رفتن سمت و سوی نقاشی هم نداشتم. مدام یک سوال در ذهنم از اینطرف به آنطرف رژه می رفت. درست مثل یک سرباز تیربار به دست. چهار چشمی مرا میپایید و توان هر حرکتی را در من سرکوب میکرد.
سوال به ظاهر ساده بود اما قدرت تخریبش با زلزلههای 8 ریشتری برابر بود.
که چه بشود؟
حالا آمدی و نوشتی چه کسی میخواند؟ یا حتی بخوانند، چه خواهد شد؟ نه حادثه خوشایندی، نه اتفاقی و نه حتی نقدی که نشان دهد دیدهاند و خواندهاند.
اتفاقی که یک ستاره شادی گوشه لبت بکارد، روی نمیدهد. بحث امروز و دیروز نیست. سالها نوشتی، سیاه کردی و خط زدی. اما حاصل دسترنجت چه بوده؟ در دنیای بزرگ نویسندهها و آدمهای معروف که ستون ستون کتابهای معروف با عناوین و موضوعهای نامحدود از چاپخانههای صاحب نام بیرون میاید تو چه چیزی برای عرض اندام داری؟
خواندن و نوشتن و کشیدن چه فایده؟ وقتی قرار نیست حادثهای شگرف برایت رقم بخورد.
چه نیازی به زحمتت برای نوشتن و ادیت کردن و دردسر بارگزاری در سایت؟ همه چیز را قبل از تو بزرگان گفتهاند.
چه سرباز قدری! میبینی چه قدرتمند حس و حال درونیام را تخریب میکند.
چه پاسبان کارکشتهای است. این جملات بازدارنده قادر است لشکری را به زمین بیفکند؛ من که یک کاه سرگردانم.
باشد تسلیم. اما اگر دست به هیچ کاری نزنم هم حس و حالم بهتر نمیشود.
تو باشی چه میکنی؟
دست روی دست میگذاری؟
دلم میخواست سراغ کسی بروم و سوالم را بپرسم. بزرگی، دانایی، اهل فن و ادبی. بپرسم ادامه بدهم یا نه؟ تهِ این راه مقصدی هست یا نه؟ به آنجا که دلم میخواهد میرسم یا نه؟ همان جایی که بتوانم از لحظه لحظه زندگیام بهره ببرم و حس و حالم عوض بشود.
یک کتاب به نام غوغای غزل روبروی من بود. غزلهایی از سنایی، حافظ، مولوی، عراقی، عطار، سعدی، غزنوی، بسطامی، خراسانی، شهریار و سایه.
معمولاً به حافظ استخاره میکنند. اما من همه این جمع را آزاد گذاشتم تا جملهای یا نصیحتی برای من از آستین هنر بیرون آورند و به من از پایان کارم بگویند.
لحظهای دست روی ورقها میگذارم. با نوک انگشت همان دستی که مینویسم. ورقها را به حرکت در میآورم و جایی به دلخواه قلبم میایستم. به نظر شما چه کسی چه چیزی را به من خواهد گفت؟
سعدی پیشقدم شد.
هزارا جهد بکردم که سِرّعشق بپوشم نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن سخن چه فایده گفتن چوپند می ننیوشم؟
به راه بادیه مردن به از نشستن باطل وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
راست میگفت. هزار بار قصد کردم که ننویسم اما این جوشش در درون من است و چه بیهوده میکوشم آن را خاموش کنم. باشد به این راه ادامه میدهم به قدر توانم، که همین نوشتن، عشق است. شاید که هیچ به من نرسد اما شرط عشق و وفاداری نیست؛
ترک قلمی که ندانستم کجا به دست من داد روزگار.
حالا احساس بهتری دارم.