موهای خیسم را بیحوصله با حوله خشک کردم. تمام استخوانهای بدنم درد میکرد. پوست دستم خشک و ملتهب شده بود. لباسهای چرک را داخل ماشین لباسشویی انداختم. کلید برق را خاموش کردم.. گرد و خاک یکساله را یک تنه تکانده بودم. شاید یک سال طول میکشید تا خستگیام در برود.
- بیا موهاتو سشوار بکشم، اینجوری نخواب
دلم میخواست بخوابم. اما دل دادم به حرفش. سرم گرم شد به حرارت سشوار و شانهای که آرام موهایم را چنگ میزد. چشمهایم گرم شد. شاید یک چرت کوتاه هم زدم. خشک کردن موهایم بیشتر از حد معمول طول کشید. شاید می دانست که با این شانه آرام و گرما چه آرامشی در من جریان یافته است. تمام شد. صدای سشوار که قطع شد بوسهای روی موهایم زد.
- خسته نباشی بانو
تمام خستگیهایم در رفت. خوب است که هست. حتی اگر روی تخت، با پاهایی که دیگر به خودی خودش قدم از قدم بر نمیدارد.