مرد او را در یک گلفروشی مجسم کرده بود. حالا دیگر خانم جوانی شده بود با صورتی زیبا و لبهایی که میخندید. به همراه مردی برازنده و زیبا مشغول سفارش دسته گل عروسی بود.
کسی شانههایش را تکان داد.
- بابا اسفندام تموم شده بریم خونه؟ دستام یخ کرده، گشنمه.
مرد خیره به او نگاه کرد صورتش سرخ بود و خسته. سیگار از لای انگشتهای سیاه و استخوانیاش روی آسفالت خیابان افتاد. بلند شد. دست دخترش را گرفت.
- از فردا نمیخوای بیای
- پس چجوری نون بخریم تو که…
- از فردا پول پلاستیکایی که از تو زبال ها جمع میکنم و میدم به مادرت. باید بری مدرسه باید…