مریم کشاورزیان

مشتاقم تا خدا از طریق من بیافریند

فردای روشن

مرد او را در یک گلفروشی مجسم کرده بود. حالا دیگر خانم جوانی شده بود با صورتی زیبا و لبهایی که می­خندید. به همراه مردی برازنده و زیبا مشغول سفارش دسته گل عروسی بود.

کسی شانه­هایش را تکان داد.

  • بابا اسفندام تموم شده بریم خونه؟ دستام یخ کرده، گشنمه.

مرد خیره به او نگاه کرد صورتش سرخ بود و خسته. سیگار از لای انگشتهای سیاه و استخوانی­اش روی آسفالت خیابان افتاد. بلند شد. دست دخترش را گرفت.

  • از فردا نمیخوای بیای
  • پس چجوری نون بخریم تو که…
  • از فردا پول پلاستیکایی که از تو زبال ها جمع میکنم و میدم به مادرت. باید بری مدرسه باید…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *