به مادرش چهطور بگویم؟
هنوز گوشی در دستم است.
نمی دانم چرا بین این همه خاطره هجوم آورده تا مرز نگاه موج دارم، التماس مادرانهاش برای مرخصی گرفتن و واکسن زدنِ دورهای، یادم می آید.
در هر نوبت واکسن زدن، من خودم دست و پای بچه را میگرفتم و او گوشهای میایستاد. چشمانش را محکم میبست و دستهایش را روی گوشش میگذاشت.
پسرمان قد کشید و بزرگ شد، دل او اما کوچک ماند.
حالا چطور به او بگویم که دیگر، از پس این اسارت چند ماهه، دیگر هیچوقت دلبندش را نخواهد دید.
به خودم آمدم. گوشی تلفن، این قاصد شوم بدخبر هنوز در دستم است.
نگاهش که به نگاهم گره خورد، هول و هراس در یک هزارم حرکت ثانیه در صورتش دوید.
تنها در یک آن و با یک نگاه همه چیز را فهمید.
زانو زد…
انگار سردار یک لشگر به زمین افتاد. زمین زیر پایش لرزید.
تمام دانههای امیدی را که این روزها در دلش به بند کشیده بود، به یکباره پاره شد.
هزاران چشمه آه در گلویش خروشید.
شنیده بودم، آهِ مادر می گیرد.
چه وقت؟
کجا؟
و دامن چه کسی را؟