کلاس ساکت بود. از کسلی درس معارف بود یا از خوابآلودگی ساعت3تا5، هرچه استاد به هم می بافت، کسی لب تر نمی کرد. هرچه میپرسید تا صحت و سقم حرفش را کسی تائید یا رد کند، جز سکوت انباشته در کلاس چیز دیگری به او نمیرسید.
لحظهای متوقف شد.
صدایش را بلند کرد، ته لهجه شیرینش قاطی کلمات شناور شد.
- لالید؟!
چشمها گشاد شدند. چه آنهایی که باز بودند و چه آنهایی که بسته بودند و دزدکی، چُرت به صاحبانشان هدیه میکردند. خواب از سرمتن پرید و دوباره با همان لحن:
- یا من کَرَم؟
خنده نمکی، بلند و کوتاه، تنها شکننده سکوت آن کلاس شد.