مریم کشاورزیان

مشتاقم تا خدا از طریق من بیافریند

صبحِ ناچاری

بعضی وقت ها نمی شود آن طور که دلت می خواهد
  • ناچاریم ممدعلی

باد و سوز سردی که به صورتم خورد، مثل یک تیغ تیز، جای خیسی رد اشک را روی صورتم ­برید و ­سوزاند. هنوز روبرویم بود و من، خیره به او، لبهایم را روی هم ­فشار می­ دادم تا صدای ضجه­ هایم بیرون نزند. کاری بود که در تمام سالهای عمرم در آن ماهر شده بودم. از همان پنج سالگی که مادرم مرد و من و پدرم تنها ماندیم. همان روزهایی که پدرم مرا به  عمویم سپرد و خودش را زیر بار سخت ­ترین کارها و دورترین جاها آواره کرد تا مجبور نباشد، مادرم، رقیه را به یاد آورد. آنقدر در پیچ و خم بیابانها کلنگ و تیشه و بیل به زمین زد که خودش مثل بوته­ های خار، تیز و شکننده و خشک شد؛ فراری از آدمها و همه چیزهایی که او را به یاد مادرم می­ انداخت.

دستی روی شانه ­هایم خورد و تکانم داد.

  • پسر جان دست بجنبون، غروب نزدیکه

نگاهم را از جسد بی جان پدرم گرفتم و به بالای سرم چرخاندم.

  • کمکت می­ کنیم همین­ جا …
  • همین جا؟
  • چاره­ ای نیست. چند دقیقه دیگه کولاک شروع میشه، تو گردنه دیگه چشم چشمو نمی ­بینه
  • نه
  • نه؟
  • اگه نیومده بودمو اینجا نبودم، اینجا می شد اما حالا که هستم، نمی تونم بزارم این شکلی تو این غربت تو این بیابون بدون غسل و کفن…

چیزی در گلویم شکست. سرم را پایین انداختم تا جوشش دوباره اشکم را کسی نبیند.

  • خب حالا چکار میخوای بکنی؟ نزدیکترین ده به اینجا نزدیک دو ساعت فاصلشه

نگاهم دوباره روی سفیدی رنگ پریده صورتش خیره ماند.

  •  کمکم کنید برسونمش ده. این یه کار از دستم برمیاد، یعنی باید بر بیاد.
  • بزار ببینم چکار می تونیم بکنیم.

 به سمت کارگرانی که دوباره مشغول کار شده بودند، رفت. چاره­ ای نداشتند، سرکارگر همینطوری از اینکه یکی از کارگرهایش کم شده بود کلافه و عصبانی بود.

عمر خوشحالی تمام شدن سربازی ­ام چقدر کوتاه بود. مستقیم از پادگان آمده بودم تا قبل از همه به او خبر بدهم. همه؟ غیر از او چه کسی را داشتم. می­خواستم از این به بعد کنارش باشم. بعد از این همه سال. فکر کردم خوشحال می ­شود پسر رقیه، کنارش باشد. شاید هم دیگر خوشحال نمی­ شد. پنج سالی بود که نرجس، جای مادرم را گرفته بود و حالا بغیر از من پسر دیگری هم داشت.

  • محمد علی پاشو دو تا از کارگرا همراهیت می کنن. دو تا ازین الوارا رو با طناب می ­بندیم. باباتو روش میزاریم. اینا رو بگیر پاهاتو باهاش بپوشون.

دستش را دراز کرد و باریکه ­هایی از پارچه­ هایی طوسی رنگ را به سمتم گرفت. از جا بلند شدم. چشمم جلوتر از دستانم به سمت پارچه­ هایی که شبیه پتوهای سربازخانه بود، رفت.

  • اینا چیه؟

یه روزی پتو بوده، دور پاهاتون بپیچید، تو برف فرو نرید. چند صد متر پایین­ تر توی گردنه کلی برف رو هم تلنبار شده، حسابی سر و کلتو بپوشون. زود باید راهی بشید. می ترسم طوفان شروع بشه اونوقت پوست از تنتون میکنه.

بین خروار خروار، غمی که تو دلم نشسته بود کمک کارگرا مثل یک روزنه امید تو دلم تابید. دستش را روی شانه ­هایم گذاشت.

  • پدرت مرد خیلی خوبی بود کارگر وظیفه ­شناسی بود. حسابی تو این بیابون عرق ریخت و با بقی کارگرا یه جاده وسط دل این کویر زد. خیلی از دوستامو وسط همین بیابونا زیر خاک دفن کردم و فقط یه سنگ بی نام و نشون روی خاکشون گذاشتم. مسافرای زیادی بعد ازین میان و میرن از همین راهی که جون خیلیا بابتش از کف رفته، اما هیچکس یاد ما و کارگرایی که زیر تیغ آفتابو تو سرمای استخون سوز، جون کندیم، نمیوفته. حتما قسمت پدرت نبوده که تنها وسط بیابون دفن بشه. شاید اینقدر تو زندگیش تنهایی کشیده که دیگه بعد از مرگ، حقش تنهایی نبوده.

نفس بلندی کشیدم تو دلم گفتم، حالا تنهاییش به من ارث رسیده. باریکه­ های پتو را دور پاهامون پیچاندیم. بجز دو چشمی که از صورتمون بیرون مانده بود، همه سر و کله را با هر چه که دستمان آمد پوشاندیم. پدرم را روی دو الوار بسته شده به هم گذاشتیم و با طناب بستیم و ریسمان کلفت و بلندی را هم برای کشیدنش به انتهای الوارها بستند.

 به سمت سرکارگر رفتم. دست دراز کردم. دهانم خشک شده بود.

  • دستت درد نکنه کمکم کردی بابامو..

 و دوباره بغض در گلویم شکست.

  • خدا بیامرزدش. زودتر راه بیفتید به ده برسید و به موقع دفنش کنید. میت نباید همینطوری بمونه معصیت داره.

طناب را روی دوشم انداختم. قرار شد به نوبت طناب را بکشیم. هنوز یکساعت نرفته بودیم که بارش سنگین برف شروع شد. چشم چشم را نمی­ دید. یکی از کارگرها کمی جلوتر از من راه می ­رفت. تابوت محقر پدرم بدون مشایعت کننده روی برفها کشیده می ­شد و ردش زود با برف و کولاک پر می ­شد. برف روی  سر و شانه­ هایمان  و  پدر خوابیده در آرامشم را پوشاند. سرما مثل سوزنهای تیز از لباسهایم می گذشت و به تنم فرو می­رفت. نفس کشیدن برایم سخت شده بود. انگشتهای دست و پایم را دیگر حس نمی­ کردم. کم ­کم به سرفه افتادم. کشیدن طناب هر لحظه سخت ­تر می­ شد. صدای فرو رفتن پاهایمان در برف بهمراه صدای کشیده شدن الوارهایی که روی برف کشیده می­شدند، با صدای زوزه بادی که مثل تیرهای پیکان مستقیم بر سر و صورتمان می­ کوبید با هم آمیخته شده بود.

ابر سیاه بالای سرمان، با تمام قدرت برف و بوران را بر سر و صورتمان می­ تکاند. دو مرد همراهم، یکی جلو و یکی پشت سر، در سکوت همراهی ­ام می­ کردند. قدمهایم را به سختی بر می ­داشتم. نگران حال آن دو بودم اگر اتفاقی برایشان می­ افتاد چطور می­ توانستم خودم را ببخشم. حتما روح پدرم هم عذاب می­ کشید. مردی که تمام عمرش باری بر دوش کسی نگذاشت. مردی که همیشه در سکوت و صبر زندگی می­ کرد.

ذهنم به سمت ابراهیم، برادر کوچکم پرواز کرد. چه سرنوشت عجیبی . من در کودکی مادرم را از دست داده بودم و حالا او پدرش را . چطور باید به زن پدرم خبر دهم که دوباره بیوه شده است. حالا بغیر از فکر خودش و دخترشوهر قبلی­ اش، یتیم ­داریِ پسر کوچکش هم به بدبختیهایش اضافه شده بود.

کریم، مردی که جلوتر از من می ­رفت، لحظه­‌ای ایستاد و به روبرویش خیره شد. فاصله­‌مان چند قدم بیشتر نبود. به او که رسیدم، زانوهایم خم شد و روی برفها افتادم. جعفر از پشت سر، خودش را به من رساند. زیر بغلم را گرفت و بلند کرد.

  • اینجا نشین بدنت یخ میزنه واستا سر پا، و بعد رو به کریم فریاد زد:
  • –           واسه چی واستادی؟
  • جاده رو نمی ­بینم. همه جارو برف پوشونده

با وحشت به جعفر خیره شدم. اما بجای حرف سرفه­ هایی کوتاه و از پشت هم از سینه ­ام خارج شد و چیزی گرم از دهانم پرت شد و روی برفها افتاد. برفها از لکه­ های قرمز خون، گلی ­رنگ شد. چشمهایم با دیدن خون، گرد شد. با گشاد شدن حدقه چشمم، سرما بیشتر درون کره چشمم نفوذ کرد. جعفر رد نگاهم را گرفت و گفت:

  • نترس!  از دهنت نفس کشیدی سینت با برف بریده شده،، یه چیز گرم بخوری خوب میشی. بایست حرف سرکارگرو گوش می­ کردی. برا پدرت چه فرقی می ­کرد کجا دفن بشه. بابات مرد خوبی بود؛ آزارش به هیچ کس نرسیده بود. تو بیابون کنار جاده بی­ نام و نشون هم اگه خاک می­ شد تو سوال و جوابو بهشت و دوزخش هیچ توفیری نمی­ کرد. حالا ببین اگه شانس نیاریم، راهو نتونیم پیدا کنیم باید سه تامون امشب با بابات، جوابای نکیر منکرو پس بدیم.

بعد قهقهه بلند و غیر عادی زد و به سمت کریم فریاد زد:

  • چی شد چیزی پیدا کردی؟

کریم خودش را با قدمهایی تند به ما رساند.

  • چته داد میزنی؟ نمیگی  برف روی کوه ریزش کنه، ساکت باش. نه! هنوز راهو پیدا نکردم.

شل شدن تمام عضلاتم به سمت زمین را حس کردم. به سمت پدرم که ساکت و آرام زیر تل برف خوابیده بود نگاهی انداختم. رفتم و کنارش روی زمین نشستم.

  • گفتم روی برف نشین

کریم به سمت جعفر رفت و گفت:

  •  ولش کن دیگه اگه راهو پیدا نکنیم هرسه تامون نشسته یا واستاده یخ می ­زنیم. هوا داره تاریک میشه. ای کاش به تقی مدیون نبودم. اونوقت…
  • مدیون برای چی؟
  • –           چند بارجای من واستاد و مرخصی نرفت. تازه دید دستم تنگه نصف عایدی ماه قبلو داد بهم.

فاصله­ بین ما زیاد نبود و با وجود زوزه باد، صدایشان را می ­شنیدم.

  • یواشتر خب نمیگی پسرش بشنوه الان ازت طلب باباشو بخواد؟
  • این چه حرفیه قرضه باید بهش بدم. الان هم اومدم منت، سر کسی ندارم خودم خواستم بیام. خودمو گذاشتم جای پسرش، هیشکی قبول نمی کنه عزیزشو اینطوری وسط بیابون ول کنه. تو واسه چی خواستی بیای؟
  • همینجوری رفاقتی.
  • گفتی و من باور کردم تو این سرما و برف و یخ!
  • بجای این حرفا برو راهو پیدا کن.
  • فایده نداره باید صبر کنیم یکم برف بخوابه.
  • شب میشه.
  • چاره­ ای نیست. نگفتی واسه چی اومدی؟
  • چه فرقی می­کنه اومدم دیگه
  • خب برام سواله؟

 به سمتم آمد. من چشمم خیره به چیزی بود که با برف سفید پوش شده بود و تنها یک برآمدگی داشت. مقابلم ایستاد.

  • محمد علی پدرت خیلی دلش می­خواست بره پابوس امام رضا.

در سکوت نگاهم را از پایین پایش به سمت چشمانش کشاندم.

  • از عایدی هر ماهش یکم میزاشت کنار، اما  قسمت نشد. هر بار یه چیزی پیش میومد. باید می فرستاد ده برای زن و بچه ­هاش. آخرین بارم داد به من. آخه عروسی پسرم بود. گفت ، هر وقت داشتی بهم بده، آقا امام رضا بخواد، می ­طلبه.

دوباره بی ­حرف دستم را روی بدنی که فقط چند روز توانسته بودم درکنارش باشم کشیدم. بغض دوباره دیواره­ های گلویم را فشرد. دردش آنقدر زیاد بود که نتوانستم تحمل کنم. سرم را بالا بردم و با صدای بلندی گریه کردم. چند ساعت غم را به یکباره بیرون ریختم. سرم را روی سینه­ پوشیده از برفش گذاشتم.

  • خدایا کمم کن نذار شرمندش بشم. همین یه کار از دستم بر میاد. این مرد همیشه تو تنهایی بوده، نمی خواستم بذارم وسط بیابون بدون غسل و کفن بره تو سینه قبر. همه آرزوهاش، رو دلش موند. آرزوی یه زندگی راحت، آرزوی داماد شدن منو ابراهیم حتی برای دختر زنش هم آرزوی عروس شدن داشت. خدایا! حقش نیست، کمکم کن یه خدمتی به پدرم بکنم تو زندگیش که نتونستم.

صدای جعفر بلند در گوشم پیچید.

  • کریم اونجا رو نیگاه کن یه روشناییه .

 بعد رو به من گفت: پاشو پسر

کریم در حالیکه مردد به نقطه ­ای که جعفر اشاره ­می کرد خیره شده بود، گفت:

  • واستا نمیدونی که اون روشنایی چیه نکنه گمراه بشیم.
  • یعنی الان وضع و احوالمون بهتره؟ الانم گم و گور شدیم دیگه، چاره­ ای نیست پاشو راه بیفتیم. کریم جلو برو ممدعلی پاشو طنابو بکش من از پشت هل میدم.

                                                     ***

نوک انگشتان دست و پایم زیر کرسی گز­گز می ­کرد. سوز سرمای فرو رفته در تمام بدنم به حالت مورموری در حال خارج شدن از بدنم بود. سومین استکان کمر باریک در نعلبکی لب پریده با قندان روی کرسی روبروی من و کریم و جعفر گذاشته شد. سرم پایین بود. یکساعتی بود که زیر کرسی خانه کدخدا خزیده بودیم. روشنایی کمرنگ وسط بوران ما را به دهی بعد از گردنه رسانیده بود.

زن کدخدا سنجاقِ چارقد سفیدش را که قسمتی از موی حنایی رنگش بیرون زده بود، را زیر گلو سنجاق زد و از جابلند شد. از طاقچه ­ای که پشت پارچه سفید گلدوزی شده مخفی شده بود مشتش را پر کرد و داخل بشقاب کوچک مسی چیزی ریخت. با کمری تا شده نزدیکمان آمد. آن را مقابل چشمانم گرفت.

  •  بخورید  قوت بگیرید، مویزِ خودم خشک کردم. کدخدا رفته کارارو انجام بده نگران نباش.

دست بردم و چند دانه مویز برداشتم و داخل دهانم انداختم و استکان چای را سرکشیدم. درِ چوبی با صدا بازشد و سرما به همراه کدخدا وارد اتاق شد. چشمم به سمتش چرخید.

  •  بریم.
  • چی شد؟
  • حاج اکبر، بابای خدا بیامرزت را غسل میده، نماز میتو که خوندیم، بابات به خاک میره.

چیزی سفید را از زیر کتش بیرون کشید و به سمتم گرفت. اینم کفن. مال خودِ حاج اکبر از مشهد گرفته بوده و به ضریح آقا تبرک داده. خودش خواست که لباس آخرت بابای تو باشه. آخه جز این دیگه  توی ده، کفن نبود. اشک تو چشمام موج زد و روی پارچه چهارخونه­ قرمز و سیاه روی کرسی نشست و در آن فرو رفت.

چهار ماه گذشته. از آنروز که دهها نفر مرد و زنی که نشناخته پشت جنازه پدرم، نماز خواندند و در قبرستان ده، نزدیک پل سنگی، دره خوش ییلاق به خاک سپردند، می­گذرد. دوباره به خاطر عمویم همه خاطره را در ذهنم مرور کردم. اما فقط آخرش را برای چندمین بار برایش تعریف کردم و همزمان به زن پدرم و دخترش زلیخا و ابراهیم، برادرم که مشغول کار بودند، خیره شدم.

***

با شنیدن دوباره خاطره به خاک سپاری پدر ممدعلی، مادرم دماغش را با گوشه چارقدش که هنوز سیاه بود پاک کرد. دو استکان چای در سینی کوچک فلزی گذاشتو به سمتم گرفت:

  • زلیخا پاشو اینو ببر برا ممدعلی و عموش
  • ننه چخبره، استکان سومه­ ها

چشم غره­ ای رفت. سینی استکان چای را بدون گفتن حرفی مقابل ممد علی و عمویش گذاشتم. از اتاق بیرون زدم و دوباره داخل حیاط، پای بساط خیاطی­ ام نشستم. مادرم دوباره کنارم آمد و در حالیکه به پارچه پشه بندی که در دستم بود اشاره می ­کرد گفت:

  •  الان وقت پش­بند دوزیه، دم غروبه پاشو هیزم بریز تو اجاق اون بادمجونارو قرمز کن. آب بریز تو حیاطو بزار خنک شه تا زیراندازو پهن کنیم. بعدا برو بالا پشکل بیارو دود کن، این پشه ­ها کم بشن. پش­بند ممدعلی هم ، روی بوم علم کن که تا آخر شب خنک شه. درشو خوب گره بزن یوقت پشه اون تو لونه نکنه.

دست از دوخت و دوز برداشتم با حرص نگاهی به مادرم انداختم.

  •    ننه بزار یکم بشینم. از صبح پشت هم دستور میدی . اینو ببر، اینو بیار، اینو بپز. ببر برا ممد علی، بگیر از ممد علی اگه گذاشتی اینو بدوزم.
  • حالا پش­بند همچی واجب نیست. وسط این همه کار نشستی به دوختن این.
  • ننه تازه از همسایه خدیجه یاد گرفتم، میخوام بدوزمش ذوق دارم، ده روزه دارم میدوزم نمیزاری
  •  اول کارایی که گفتمو بکن بعد
  • اونوقت تاریک میشه تو نور فانوس نمی تونم.
  • خب بزار فردا

با غیظ وسایلو جمع کردم توی بقچه چپوندم. همزمان ممدعلی و عموش از اتاق بیرون اومدن. ننم پشتش به در بود ندیدشون. همونطور رگباری داشت دستور می­داد.

  • اول پش­بند ممدعلیو بزن دوست داره جاش خنک باشه.
  • نمیخواد.

با صدای ممد علی ننم به سمتش برگشت.

  • چرا؟
  • امشب با عموم میخوام برم باغ، آب داره میخوام پیشش باشم.

عمویش که برادر شوهر خدابیامرز ننم بود خداحافظی کرد و رفت. ممد علی هم رفت طویله تا برای گوسفندا علف بریزه . ننم رو به در حالی که دو طرف لبهایش به سمت پایین کش آمده بود، گفت:

  • نمی­دونم والله چرا چند شبه خونه نمی ­مونه به هر بهونه ­ای میره بیرون.
  • خب بره راحت­ تر، من هی مجبور نیستم این چارقدو تو حلقم، سنجاق کنم.
  • هیس مث اینکه اینجا خونشه

ابراهیم گوشه حیاط داشت با یک تکه چوب، لونه مورچه­ ها رو خراب می ­کرد. از پله ­های باریک بالا رفتم.

به بالای بام که رسیدم باد خنکی به صورتم خورد. رویم را به سمت امامزاده چرخاندم. چشمم که به تپ‍ه و درخت سبز رویش که از دور مثل یک چتر گرد، بود، افتاد، دلم مالش رفت. هر وقت  امامزاده، می ­رفتم، پسر عمویم زیر درخت، منتظرم می­ ایستاد. من چادرمو محکم زیر بغل می­زدمو زیر چشمی نگاهش می­ کردم. عمو خدابیامرزم قبل مرگش وصیت کرده بود که منو برای پسرش، یوسف بگیرن. یوسف خیلی هوامو داشت. توت و گیلاس و آلبالوی نوبرانه را می­داد دست آبجی اکرمش تا بهم بده.  اکرم هم مدام از طرف داداشش برام پیغام می­ آورد. منم هی قند تو دلم آب می­شد. اما ننم بهونه می ­آورد که هنوز این دختر بالغ نشده و نمیشه فرستادش خونه بخت.

 وقتی می ­رفتم پسته چینی، زودتر از من، تو صحرا حاضر بود. می­گشت یک جا زیر سایه، کنار پربارترین درخت برام پیدا کنه. از پول پسته چینی، دور از چشم ننم چند متر چلوار سفید خریده بودم. می ­رفتم پشت بام اتاق عقبی وسط طاق زیر سایه درخت بلند توت حیاط باغ میرزا می ­نشستمو گلدوزی می­ کردم. یک گل لاله سرخ، یک گل پنج ­پر زرد با برگهای سبز، ردیف کنار هم، پایین پارچه می­ دوختم. تو خیالم، روی صندوقچم، تو خونه مشترکم با پسر عموم مینداختم.

وقت دوختن پارچه باریک قرمز  دور تا دور پشه بند، به چشمهای درشت و صورت کشیده و موهای مشکی  یوسف تو نور ماه کنار خودم، فکر می کردم.

هلال ماه  با یه ستاره کنارش  در آسمان، به چشمم اومد. خم شدم، از پشگلای کود شده، باخاک انداز برداشتم. زیر دلم تیر کشید، از سه روز پیش که رفتمو به اکرم با وحشت از چیزی که تو لباسم دیده بودم، گفتم و او هم خندید و گفت: ننت دیگه بهونه نداره تورو به داداشم نده، تا همین امروز از دل درد مردمو زنده شدم.

تو خیالات خودم بودم که ننم از تو حیاط داد زد.

  • هنوز سر بومی بیا پایین.

از پله ­ها پایین آمدم. همزمان ممد علی هم از طویله بیرون آمد. چشممون تو چشم هم افتاد. دو تایی سرمونو پایین انداختیم.

  • بدو شام دیر شد این بچه می­خواد بره باغ

بچه؟ ممد علی بیست و چهار سالشه بچه است؟

ممد علی خم شده بود و در حالیکه تای پاچه شلوار گشاد مشکیشو که قبل رفتن به طویله  تا زده بود را باز می­ کرد، گفت:

  • نمیخواد
  •  چرا ننه؟
  • عموم خودش غذا میاره.
  • خب پس بزار توت خشکو برگه زردآلو برات بزارم.

توت خشک؟ برگه؟ اینا رو کجا قایم کرده بود که من ندیده بودم.

  • نمیخواد میخوام قبل اذان برم.

ننم مقابل ممد علی ایستاد و تو صورتش خیره نگاه کرد.

  • چی شده ممد علی سر سنگین شدی؟ اذیت و آزاری از ما دیدی اینطور فراری شدی؟ بخدا تو هم واسه من عین زلیخا و ابراهیمی.
  • نه هیچی نیست.
  • چرا یه چیزی هست، خیلی تو خودتی.
  • من همیشه اینطور بودم.
  • آره اما حالا یه چن وقته شبم اینجا نمی­مونی

 ابراهیم دست از سر مورچه ­ها برداشت و رفت کوچه تا با بچه ­های همسایه خدیجه بازی کنه.

نمی­دونم چرا ننم ول کن ماجرا نبود. خوب نمی­ خوابید که نمی ­خوابید! کار من کمتر، سرشب باید می­رفتم بساط خوابشو علم میکردم. صبح سحرم باید می­ رفتم جمع می­ کردم.

به سمت جارو رفتم که حیاط را جارو کنم و  با آفتابه مثل همه غروبها، ضربدری آب بپاشم که  سنگینی نگاه ممد علی به تنم لرزه انداخت. از کنج دیوار بیل را برداشت و نیم نگاهی حواله مادرم کرد و گفت:

  • اینجا راحت نیستم.
  • برا چی؟ اگه منظورت زلیخاست که شما خیلی وقته با هم مث خواهر و برادرید.

قیافه ممدعلی تو هم بود. البته همیشه همینطور دمق و ساکت و کم حرف بود. منم وقتی تو خونه بود احساس راحتی نمی ­کردم. خیلی خوش اخلاق نبود. یعنی هیچ­وقت پیش نیامده بود که حرفی بین ما رد و بدل بشه تا بفهمم اخلاقش چطوره.

  • نرجس ننه، تو زن بابای منی و من هم دِینی بهت ندارم، اینجا با اینکه خونه بابامه اما الان توش راحت نیستم. اگه میخوای نگهت دارم باید دخترتو برام درست کنی.

با دهان و چشم باز به صورت ممدعلی خیره شدم. لبهای باریکش روی هم فشرده می­ شد و دسته­ ای از موی کم پشتش روی پیشانی سفیدش در وزش باد تکان می ­خورد. گردنش سرخ شده بود و رگی ضخیم روی پیشانی­ اش ضربان گرفته بود.

  • چی زلیخا؟ اون نشون کرده پسر عموشه.
  • کدوم نشون من چیزی ندیدم. همینی که گفتم.

 بعد بیلی که تو دستش بود را محکم به دیوار کاهگلی حیاط فرو کرد. دیوار شکافته شد و بیل درون آن جا ماند. چیزی در دلم فرو ریخت. باناباوری به چشمهای گرد شده و متعجب مادرم خیره شدم. او این کار را نمی کرد.

صدای دست و جیغ و هلهله توی کوچه­ های باریک ده ­پیچید. درِ هر خانه که می ­رسیدیم،‌ اهل آن خانه بیرون می ­آمدند و برایمان شعر می ­خواندند و روی سرمان نقل می­ پاشیدند و پشت سرمان راهی می ­شدند.

غرق در همه اتفاقهای این دو ماه بودم. از التماس و گریه و ضجه و غش و ضعف برای ننه­ ام که منصرفش کنم تا حرفهایی که ننه­ ام برای توجیه کارش به من تحویل می­ داد. در این دو ماه بیش از بیست بار از ازدواج خودش در سن پانزده سالگی با پدر مرحومم که نود ساله بود، گفته بود. از یتیمی من در سه سالگی و آوارگی­ و بی توجهی بازمانده­ های پدرم به ما، انگار می ­خواست انتقام تمام سختیهایی را که کشیده بود، از من بگیرد. مدام می ­گفت مگر ممد علی چشه؟ چشم پاک و اهل حرام و حلال و اهل کار؛ انگار همین کافی بود برای یک زن.

چادر گل­ گلی سفیدی که سرم بود، کمکم می­ کرد، بیشتر در حال و هوای غمبار خودم بمانم. نه دلم می­خواست کسی را ببینم و نه کسی مرا ببیند. به فکر تمام آن پارچه ­ها و پشه­ بندی که با ذوق برای زندگی ­ام با یوسف دوختم افتادم. اشک در چشمم حلقه زد. دیروز قبل از اینکه مادرم نان عروسی را  بپزد همه را در تنور ریختم و سوزاندم. همه آن دوخت و دوزها برای زندگیم با یوسف بود. اگر به در و دیوار اتاقم می زدم، یا شب تو پشه بندی که به خیالم برای رختخواب دو نفری خودمان دوخته بودم، می­خوابیدم، می­توانستم به یوسف فکر نکنم؟ و از یاد ببرمش و دل خوش کنم به زندگی با ممدعلی؟ میتوانستم؟

ننه ­ام هر چقدر دنبال آنها گشت تا در اتاق محقر و کوچکمان بزند پیدا نکرد. اتاق؟ همان چهار انگشت جا! همان که درش، پرده آویزان رنگ و رو رفته زیر آفتاب تند تابستان بود. همان اتاق که صندوق  و لحاف چهل تیکه قدیمی و دو بالش مخملی که پرزهایش مدتها بود سابیده شده بود، جهیزیه ­ام را تشکیل می­داد.

ننم از اینکه لازم نبود جهیزی برایم جور کند چقدر خوشحال بود! دامادش خانواده­ ای نداشت که بخواهند سرکوفتم بزنند و مردی که قرار بود با او زندگی کنم مردی نبود که بین استکان لب پریده و ظرف بلور فرقی بگذارد. حتی برای اتاق، نمد هم نخرید و به همان شمد رنگ و رو رفته قانع شده بود.

داخل کوچه آنها شدیم. همان کوچه که همیشه خودم و یوسف و بچه ­هایمان را در حال گذر از آن­جا می­ دیدم. به نزدیک خانه آنها رسیدیم. همان خانه که خودم را زیر داربست درخت بزرگ انگورش، در حال پیچیدن دلمه برگ مو و سابیدن کشک در بادیه سفالی آبی و بیرون آوردن نان و فتیرهایی با روغن حیوانی از داخل تنورش، تصور می­ کردم.

دلِ صاحب مُرده ­ام به شور افتاد. 

می ­ترسیدم داشتیم می ­رسیدیم. جلوی در چوبی بزرگ آنها رسیدیم. ناگهان قامت بلند و چهارشانه ­اش در آستانه در نمایان شد. از زیر چادر، درست نمی ­دیدمش. ناگهان دستم کشیده شد و بی­ اختیار، همراهش دویدم. میان صدای همهمه جمعیت، تنها صدای جیغ ننه­ ام را می­ شنیدم. انتهای کوچه که رسیدیم، با یک حرکت، بلندم کرد و روی اسبی که ازقبل آنجا بسته بود، نشاند و خودش پشتم نشست. با پایش لگد محکمی به پهلوی اسب کوبید و به تاخت دور شدیم. کنار گوشم گفت:

  • اول میریم امامزاده، به ملا احمد سپردم اونجا باشه تا عقدمونو بخونه بعدش میریم شهر، سوار ماشین میشیمو میریم بهشهر

چادر را از صورتم کشید و دستانش را دورم حلقه زد و فشرد. آنقدر زیاد که استخوانم درد گرفت آخ بلندی از دهانم بیرون آمد.

  • این برای این بود که دل برادرم را شکستی.

در گوشم صدای اکرم پیچید. به خودم آمدم. روبروی در آنها ایستاده بودیم. کنار ممد علی و در آغوش اکرم که محکم فشارم می­داد. هیچ خبری از هلهله نبود. همه ساکت شده بودند، همه دِه زبان به دهان گرفته بودند. شاید فکر می­ کردند روبروی این خانه جای کل کشیدن نیست.  هیچ اتفاقی در بین مردم دِه بصورت راز نمی­ ماند. اکرم دوباره کنار گوشم زمزمه کرد:

  • یوسف صبح سحر رفت. گفت نمیتونه تو رو تو رخت عروسی ببینه، گفت میره که یک وقت کار دست خودشو تو نده و بی ­آبرویی درست نکنه. ولی زلیخا! بد کاری کردی. نباید رضا می ­شدی. منو ببخش اما برادرم خواسته اینکارو بکنم.

دست برد و ظرفی که در دستش بود را بالای سرم خالی کرد. همزمان صدای هه بلندی از جمعیت بلند شد. درست نمی­ دیدم. روی سرم بارانی از چیزی سنگین­ تر از نقل جاری شد . از لای چادر زیر پایم را دیدم پشگلهای گوسفند زیر پایم قل می­ خوردند. چه بی­ انصاف!  این هم از یوسف که به من پشت کرد و این قدر راحت از من گذشت. انگار من اختیاری داشتم. سرش را دوباره نزدیک گوشم آورد:

  • گفت بهت بگم دیگه هیچوقت نه دِه میام و نه امامزاده میرم.

زنی درمیان جمعیت کل بلندی کشید. بقیه فریاد زدند و صدای ههلهله در کوچه پیچید. دوباره به راه افتادیم. سرم را به سمت امامزاده و آن تپه و درخت گردش، چرخاندم. کسی از پشت کمی به جلو هلم داد. هنوز به پاییز مانده بود اما باد سردی وزید و رد اشکی که چنددقیقه ­ای بود روی صورتم جاری شده بود را مثل تیغی تیز، برید و من در صبح ناچاری تن دادم به چیزی که هیچ راهی برای فرار از آن نداشتم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *